شنبه 92 آبان 4 , ساعت 11:45 صبح
هرگز از من مخواه که تو را فراموش کنم
که
من در هوای تو و برای تو نفس میکشم.
چشمان ابری ام زیر سایه آن درختی که تو
را دیدم
بارها باریدند و به امید دیدارت هر روز صبح
با تمنا کوچه پس کوچه
ها را به نظاره نشستند.
شاید نشانی از تو بیابند.ای کاش دوباره بی خبر یک
روز برای دیدنم بیایی،
من به انتظار دیدارت همیشه چشم به راه خواهم ماند
نوشته شده توسط شیما | نظرات دیگران [ نظر]
لیست کل یادداشت های این وبلاگ